مقدمه
مقدمه
یک شنبه 29 آبان 1390برچسب:, | شهاب الدین میهن پرست

مقدمه آينده ي تاريخ از ديدگاه هاي مذهبي و فلسفي مورد بحث و گفتگو قرار گرفته است. دين هاي بزرگ و فراگير آسماني مانند يهوديت، مسيحيت و اسلام هر کدام به نوعي رستگاري بشر را نويد داده اند و انجامي نکو براي تاريخ پيش بيني کرده اند. فيلوسفان بزرگ نيز هر کدام به گونه اي در مورد تاريخ و سير حرکت آن انديشه هاي فلسفي ارائه نموده اند. فلسفه ي تاريخ بحثي است که ريشه ي آن را حداقل در حدود بيستوپنج سده ي پيش بايد جستجو نمود. هيپوکرات، [1] [2] [3] [4] . سن اگوستين، [5] [6] [7] [8] . فيخته، [9] [10] [11] [12] [13] [14] [15] ويل دورانت، [16] [17] [18] [19] ياسپرس [20] و... هر کدام در موضوع فلسفه ي تاريخ انديشه داشته اند. از آن جا که موضوع اين مقاله «بررسي ديدگاه برخي فلاسفه ي تاريخ اخير غرب» است، از پرداختن به بحث اديان در اين زمينه خودداري مي شود. همان طور که گفته شد بحث فلسفه ي تاريخ به قديم الايام باز مي گردد. ليکن آن چه چهره ي نويني به اين مبحث بخشيد شايد از بوسوئه شروع شود. «بوسوئه» [21] در قرن هفدهم تحت تأثير يهود و آن چه نزد کليسا مقبول بود، تاريخ را عبارت از تحقق غايت و مشيت رباني مي ديد. او معتقد بود خدا تقدير و مشيت قاهر خويش را از طريق وسايل و اسباب اجرا کرده است، ليکن اين اسباب فقط نقاب هايي است که چهره ي واقعي مشيت را از ديدگان پنهان مي دارد. امّا آن چه در واقع يگانه عامل مؤثر است همان مشيت الهي است. «جامباتيستا ويکو» معتقد بود که تاريخ در عين آن که مسخر مشيت الهي است، اما باز از يک سلسله قانون داخلي خود هم پيروي مي کند که تخلف از آن امکان ندارد. کتاب ويکو به نام «اصول علم جديد» بنيان فلسفه ي تاريخ جديد محسوب مي گردد. طبق ديدگاه وي هر قومي در مدارج سير خويش مي بايست از سه مرحله ي پياپي بگذرد: رباني، قهرماني و انساني. اين سه مرحله به ترتيب با مراحل سه گانه ي زندگي انسان: کودکي، جواني و کهولت مطابقت دارد. [22] . نزد «ولتر» که تاريخ را وراي سرگذشت فرمان روايان و احوال اقوام و طوايف تمام عالم مي ديد، ديگر نه قوم گزيده وجود داشت نه قوم برتر. تمام اقوام عالم از کلداني و چيني، تا يوناني و يهود اجزاء يک «کل» واحد به شمار مي آمدند که انسانيت بود و معني و هدف تاريخ هم عبارت از پيشرفت و ترقي انسانيت بود. بدين گونه نزد ولتر تاريخ عبارت بود از سير انسان از ظلمت خرافات و اوهام به روشنايي روزافزون خرد. امّا اين ترقي انسانيت آهسته و تدريجي است و ولتر مانع عمده ي آن را جنگ و تعصب مي داند. وقتي ميليون ها نفر از مردم جهان را فرمان روايان و روحانيان، قرباني جاه طلبي هاي خويش کرده اند علاج اين بدبختي ها به اعتقاد وي رهايي خلق از بلاي تعصب و تسليم خواهد بود. در باب نقش شخصيت در تاريخ، مبالغه ي «تامس کارلايل» فيلسوف و مورخ انگليسي منتهي به انديشه ي قهرمان، قهرمان پرستي و قهرماني در تاريخ شد. «کارلايل» که شيفته ي رمانتيک آلمان بود، چون فلسفه ي فيخته را که به موجب آن جهان مخلوق «من» است در مورد تاريخ انساني به کار بست و از آن اين نتيجه را بدست آورد که تاريخ فقط عبارت از احوال قهرمانان است. به تعبير «کارلايل» آن چه عرصه ي گذشته را پر کرده است وجود کساني است که در آن گذشته ها زيسته اند، نه قراردادها، کشمکش ها و... قهرمان واقعي را که تاريخ عبارت از داستان اوست کارلايل فرستاده اي مي دانست که از قلمرو اسرار نامحدود ـ مشيت الهي ـ به دنيا گسيل شده است و عامه ي مردم بايد از وي پيروي کنند. آن چه از گفته هاي کارلايل حاصل آمد، تعبير مبالغه آميزي از قهرمان پرستي، با نتايج نامطلوب آن بود. «آرنولد توين بي» مورخ انگليسي معاصر نيز در بين عوامل مؤثر در سير تاريخ از نقش «افراد آفرينش گر» و «اقليت هاي آفرينش گر» صحبت مي کند. [23] . در دوران روشن گريِ قرن هيجدهم، فکر ترقي، در حقيقت يگانه ايمان و اميد اکثر حکيمان اروپا بود. با اين همه اين انديشه هيچ جا روشن تر و جالب تر از رساله ي «کندورسه» [24] مجال بيان نيافت. نزد کندورسه اين ترقي نتيجه ي کمال جويي و کمال پذيري انسان بود که در قلمرو فرهنگ و اخلاق نيز مثل قلمرو علم تحقق مي يافت. در اين رساله کندورسه با نوعي شوق و هيجان مکاشفه آميز، انديشه ي کمال پذيري انسان را اعلام و دنبال مي کند. در نظر وي انسانيت شباهت به فردي دارد که بطور پياپي مراحل کودکي، بلوغ و مردي را پشت سر نهاده است و اکنون به دوره ي کمال و پختگي رسيده است. طي اين مراحل نيز عبارتست از ترقي مستمر در امتداد خط مستقيم که به موازات پيشرفت در علم است. [25] . در انديشه ي «کانت» مسأله ي ترقي به اين وجه بيان مي شد که روي دادهاي تاريخ از طريق تأمين ترقي، آن چه را براي نوع انسان غايت محسوب مي شود، تحقق مي بخشد. بدين گونه مردم در حالي که صرفاً مقاصد فردي خود را دنبال مي کنند به تحقق اين غايت نيز کمک مي نمايند و مثل اين است که قانون طبيعت تمام اعمال آن ها را به خلاف خواست آن ها متوجه اين غايت منظم مي کند، چنان که گويي ـ مطابق تعبير مشهوري که هگل از اين انديشه ي کانت مي کند ـ عقل يک نوع «حيله» بکار مي بندد تا انسان را به مقتضاي خواست خويش هدايت کند. افراد انساني و حتي اقوام و ملت ها نادانسته در مسير نقشه اي که طبيعت دارد راه مي پويند و اين نقشه که خود آنان از آن خبر ندارند خط سير آن ها را تعيين مي کند و تمام اعمال و اطوار آن ها نيز جهت تحقق آن بکار مي آيد. اين غايت در نظر کانت بوسيله ي زندگي نوع بشر تحقق مي پذيرد و بدين نحو ترقي انسانيت در مسير کمال، از طريق نسل هاي پياپي و نامتناهي حاصل مي شود نه به وسيله فرد. از نظر کانت دو وديعه ي طبيعت يعني عقل و آزادي انسان را در جهت کمال ترقي مي دهد. کانت اين اندازه خوش بيني دارد که يقين کند آن چه افراد جامعه را وادار به تسليم در مقابل قانون و حکومت قانوني داشته است، دولت ها را نيز سرانجام بدان راه مي کشاند. در واقع بار مخارج نظامي دولت ها که هر روز گران تر مي شود، دردها و مصيبت هايي که جنگ به بار مي آورد و لطمه هايي که به صنعت و بازرگاني مي زند، سرانجام ملت هاي جهان را وادار مي کند که اين حالت وحشي گري و بي قانوني را که در روابط آن ها حکومت دارد و جنگ خوانده مي شود ترک کنند و در سازمان واحدي که مثل يک اتحاديه باشد و حقوق همه را محفوظ مي دارد جمع آيند و شهروند جهان باشند، نه شهروند کشورها. اين «صلح پايدار» است. در نظر کانت اين صلح ابدي يک نقشه ي دل پذير ـ امّا خيالي ـ براي مدينه ي فاضله ي فيلسوفانه نيست، ضرورتي است که ناشي از طبيعت اشيا است و بدين گونه تاريخ نوع انسان در نظر او عبارتست از تحقق تدريج يک طرح پنهاني طبيعت که با ايجاد حکومت قانوني جهان هم روابط دولت ها را تحت ضابطه مي آورد و هم روابط افراد با دولت ها را. قول کانت که تاريخ را عبارت از ترقي و توسعه ي «آزادي» نزد فيلسوفان ايدئاليست بعد از کانت مي دانست، منشأ افکار تازه، به ويژه نزد هگل شد. [26] . درديدگاه هگل فلسفه ي تاريخ قسمتي از فلسفه ي روح است. از نظر او تاريخ داراي روح يا عقلي است که او را به سمت هدف راهنمايي مي کند. از ديدگاه او فيلسوف تاريخ به دنبال معنايي والاتر است و آن عبارت از حدس و گمان درباره ي مفهوم و هدف جريان هاي تاريخي است. او عامل پيش برنده ي تاريخ را به پيروي از «کانت» و «هردر» ملل يا اقوام گوناگون پنداشت. تقدير هر ملت اين است که به نوبه ي خود به جريان تاريخ کمک و خدمت خاصي بنمايد. وقتي نوبت يک ملت فرا مي رسد ـ و اين نوبت فقط يک بار اتفاق مي افتد ـ همه ي ملت هاي ديگر بايد راه را برايش باز کنند، زيرا در آن دوران به خصوص آن ملت است، نه ملت هاي ديگر که وسيله و ابزار برگزيده ي دنياي روح است. [27] . فلسفه ي مارکس در زمينه ي تاريخ را مي توان به عنوان متن اصلاح شده ي فلسفه ي هگل تلقي نمود. هگل تاريخ را به عنوان پيشرفت ديالکتيکي به سوي تحقق آزادي مجسم کرده است. مارکس نيز سير تاريخ را به عنوان پيشرفت ديالکتيکي تلقي مي کرد که مقصد نهايي آن اجتماعي غير طبقاتي يا بدون طبقه (جامعه ي کمونيستي) است که يک اجتماع واقعاً آزاد خواهد بود. ليکن به نظر مارکس بازيگران اصلي در نمايشنامه ي تاريخ نه افراد يا ملت هاي، بلکه طبقه هاي اقتصادي هستند. با مقدمه ي ذکر شده، نگارنده به بررسي موردي ديدگاه هاي تاريخي: اسوالد اشپنگلر، کارل ياسپرس، آرنولد توين بي، پيتريم سوروکين، فرانسيس فوکوياما و ساموئل هانتينگتون مي پردازد.



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





لینک ثابت

تمامی حقوق مادی و معنوی " مباحث آخرالزمان " برای " شهاب الدین میهن پرست " محفوظ می باشد!
طـرّاح قـالـب: شــیــعــه تـم